پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۰۱
خواهر شهید"مجید کاشفی" نقل می کند:« کنار قبر همه دوستانش در امامزاده نشست و فاتحه خواند. انگار چیزی دیده بود. تند تند جلو رفت. جلوی یک قبر خالی ایستاد. گفت:اینجا فقط همین یه قبر باقی مونده؟ مثل اینکه آب سردی رویم ریخته باشند. بعد با التماس دستهایش را بالا گرفت و از خدا چیزی خواست...» نوید شاهد سمنان به مناسبت شهادت شهید"مجید کاشفی" در دو بخش خاطراتی از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می کنیم.

به گزارش نوید شاهد سمنان شهید مجیدكاشفي نهم فروردين 1339 در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش قاسم و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و ديپلم گرفت. فروشنده بود. سال 1363 ازدواج كرد و صاحب يك دختر شد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهاردهم اسفند 1365 در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در امامزاده يحياي زادگاهش واقع است.


غسل شهادت

در آن بیست روزی که از رفتنش تا شهادتش طول کشید، سه چهار بار نامه داد. بار آخر عکس سمانه را از من خواست و گفت به منزل مادرم در تهران بروم. وقتی به تهران رسیدم تلفن کرد و حال سمانه و مادرم را پرسید.

گفتم:« الآن کجایی؟».

گفت:«آمدم شهر، غسل شهادت کنم!».

با شنیدن حرفش دلم گرفت. گفتم:«مجیدجان! کی برمی گردی؟».

گفت:«دست خداست. تو مواظب خودت و سمانه باش.»

آخرین جملاتی بود که از مجید شنیدم. بعد از چند روز پیکرش آمد و تشییع اش کردیم.

(به نقل از همسر شهید)


آرامش

جرأت دیدنش را نداشتم. دستانم می لرزید. قلبم می زد. کفنش را کنار زدند. نصف صورتش نبود. دستش به شدت مجروح شده بود. نفسم در سینه حبس شد اما به چند ثانیه نکشید.

ناگهان آرامشی تمام وجودم را گرفت. بالای سرش نشستم و از او پرسیدم:«مجیدجان! این همه آرامش را از کجا آوردی؟».

(به نقل از همسر شهید)


قاب عکس

قاب عکس را از روی طاقچه اتاق آورد و گفت:« مادر! این رو بذار یه جای بهتر! در آینده به دردتون می خوره!».

با تعجب گفتم:«برای چی؟».

گفت:«برای مراسم!».

گفتم:«به سلامتی قراره کجا بری؟».

گفت:«کجاش رو دقیقاً نمی دونم، اما این عکس برای حجله مه!».

یک مرتبه زدم زیر گریه. مجید طاقت دیدن ناراحتی ام را نداشت و گفت:«ببخشید ناراحتتون کردم! غصه نخورین و صبور باشین!».

اما من نمی توانستم خودمو کنترل کنم. دوباره گفت:« اگه نخندین می دونم چکار کنم!».

تا رفتم بگویم این کار را نکن دیر شده بود. من روی کول مجید بودمو او دور حیاط می چرخید و می گفت:«تا نخندین، نمیذارمتون پایین!».

(به نقل از مادر شهید)


نشانی مزارش را داد

کنار قبر همه دوستانش در امامزاده نشست و فاتحه خواند.

انگار چیزی دیده بود. تند تند جلو رفت. جلوی یک قبر خالی ایستاد. گفت:«اینجا فقط همین یه قبر باقی مونده؟».

مثل اینکه آب سردی رویم ریخته باشند. بعد با التماس دستهایش را بالا گرفت و گفت:«ای خدا! می شه این قبر قسمت من باشه!».

خیلی طول نکشید که حاجتش برآورده شد.

(به نقل از خواهر شهید)


منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده